متنهای عاشقانه ღ*ღ سرزمین تنهایی ღ*ღ صفحات زندگی را به پایان رسندم ......
می خواهم از تاریکی و تنهایی خانه ای بسازم
خانه ای که هیچ نوری حتی برای لحظه ای بر آن نتابیده باشد
سیاهی دیوارهایش را با غمهایم تزیین میکنم
پنجه هایی چون قفس می سازم
که زندانی تنگ و تاریک را برای به ارمغان بیاورد
راهی نیست چون زندگی اینگونه است
فرار از آن بیهوده است
روزگار همچنان می گذرد تازیانه اش را بر اندامم هنوز احساس میکنم
سنگینی بارش شانه هایم را خرد کرده
هر ثانیه صدای شکسته شدن استخوان هایم را می شنوم
سکوت میکنم و دم نمی آورم شاید رازیست در این زندگی که من قادر به درک آن نیستم
امید هایم از پس هم یک به یک به تلی از خاکستر تبدیل می شوند
باز دل سوخته من به دنبال روزنه ایست برای امید دوباره
هر روز با این آرزو بر می خیزیم و هر شب آرزوی سوخته ام را دلم دفن می کنم
وای از آن روز می ترسم
می ترسم از آن روز که در قبرستان دلم جایی برای دفن خاکستر آرزوهایم نباشد
نمی دانم دیگر آن روز چه باید کرد ؟؟؟؟؟
آرزوهایم در کوله باری ریخته و با خود حمل می کنم
نمی دانم تا کجا باید رفت
اما
من میروم
زیرا امید را از دست نخواهم داد
شاید روزی دست یاریگرش کوله بارم
را سرشار از از آرزوهای
دست نیافته ام کند
صدای نفس هایم کند گشته ولی هنوز رمقی باقیست
زندگی می گذرد با تمام خوبی ها و بدی
پس مگذار که او تو را به حرکت درآورد
جای پاهایم هنوز خالی ایست
بال و پر خیسم را باز کرده ام به انتظار دستان گرم خورشید
نمی دانم انتظار تا کجا و کدامین روز
ابرهای تیره که نماد زندگی بخشی و هستی بخشی اند
امروز از بخت من باعث درماندگی و ناکامی اند
زندگی را با سکوت لحظه ها ادامه خواهم داد
چه پایانی خواهد داشت نمی دانم
سکوت راهی برای رهایی ایست
سکوت میکنم در مقابل همهء فریادها
راه طولانی ایست و من ایستاده می نگرم
قدمهایم سست و سست تر شده اند
احساس یاس و ناامیدی بر من چیره شده
وای به روزی که تنها راه برگشت
نقطهء اشتباه دوبارهء من باشد
برای شاد بودن بدنیال بهانه ای بودم
سالهاست شادی را در اعماق تاریک دلم دفن کرده ام
لیک این بار می خواهم
نوری را که تابیده با تمام وجودم جذب کرده و به روشنی برسم
شاید این بار قرعه به نامم افتاد تا شاد بودن را تجربه کنم
پس نمی خواهم تنها امید زندگیم را از دست دهم
پیش به سوی زندگی تازه
خداوندا آمده ام حس ات کنم
خداوندا می خواهم برای همه ء داده ها و نداده هایت
بوسه بارانت کنم
خداوندا کمکم کن تا اینگونه بودن را باور کنم
یاریم کن تا حس کنم تو را و همه ء رندگی را
گاه قدم ميزنم و به دور درست و آينده مي نگرم
گاه نيز مي ايستم و به پشت سر و گذشته مي نگرم اما نه اميدي در اينده مي بينم
و نه حسرت گذشته را مي خورم
توی یک کنج اتاق
منم و یک قاب عکس
منم و دنیایی از خاطره ها توی این کنج اتاق
منم و یک فنجون خالی چای
منم و یک حبه قند گوشه ء فنجون فال
منم و یک برگ خشکیده توی دفتر عشق
منم ویک قطره اشک خشکیده روی فرش اتاق
توی کنج این اتاق بی کسی
منم و یک دنیا از خاطره ها
منم و یک جای خالی تو اتاق
منم و یک دل تنها و غریب
توی یک شهر پر از تنهایی
دل من هرجا باشه بازم بی اون تنها شده
دل من غصه نخور تو هم یه روز شاد میشی
دل من غصه نخور
برای بازی روزگار خود را آماده کرده بودم
اما نمی دانستم روزگار دست مرا خواهند خواند
روزگار چه بازیگریست
دلم را به امید برد و پیروزی خوش کرده بودم
اما هیچ گاه فکر نمی کردم بازنده مطلق این بازی من باشم
از این بازی تنها غم و اندوه
تنهایی و غربت
سیاهی و اشک نصیبم گشت
حال به امید بازی آخر زندگیم
تا شاید کابوس و وحشت بازی روزگار را از من بگیرد
نظرات شما عزیزان: |
فال حافظ
|